من به چشم سیهت دوست گرفتار شدم
بوسه بر خاک زدم از همه بی زار شدم
راه میخانه به رویم چو ببستند دیدند
یک نفس رفتم و این بارزدیوار شدم
عاقبت کوزه ی می دست من مست افتاد
بوالعجب بین که در آن حال مددکار شدم
چون که بیدار شدم حمدوثنایت گفتم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ ازمسجد وبتخانه و میخانه شدم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
یوسفم را چو به بازار خدایان بردند
با کلاف گنهم پیر خریدار شدم
چون که یوسف بشد از آن من و بار گناه
من خجلت زده در خدمت خمار شدم
من تنها چوزدم دم زدمی از دم تو
بین که امشب به خوشی شهره ی بازار شدم
|