دست نوشته های من
فلسفه گناه و دوست داشتن
دوست داشتن خیلی شبیه احتیاج داشتن استیک جور احتیاج داشتن مفرط و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است چند روزیست غریبه ای در زندگیم پیدا شده ... حس میکنم دوستش دارم ... و خودش هم باور کرده که خیلی دوستش دارم ! نمی دانم ... شاید برای به خاکسپاری خاطرات گذشته ! یکبار ... نیمه شب ... از او پرسیدم :
- چرا منو دوست داری ؟ و حس کردم بعد از این سئوال روی گونه سمت چپ او و روی احساسات من چال کوچکی افتاد و این شروع تازه ای بود برای یک هم آغوشی ، بوسه های عاشقانه در تاریکی ، شنیدن نفسهای هوسناک ، و لذت بردن از یک گناه . همیشه معتقدم گناه باید لذت داشته باشد گناهی که لذت ندارد ؛ حماقت است آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند و هیچ لذتی در پس گناهان بیشمارشان نیست یا آدم ها خیلی احمق شده اند و یا من در تعریف گناه اشتباه می کنم من همه چیز را نمی دانم و هیچ چیز را نمی فهمم و این عمیقا تاسف بار است .خیلی بد است گاهی آدم دلش میخواهد از خودش فرار کند از خودش و گذشته اش و آینده ای که نمی خواهد داشته باشد به هر طرف که می دود ؛ باز هم جز خودش ؛ کسی نیست به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند به کسی دیگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است و از دیگران هم همینطور مدتی می گذرد اندکی آرام می گیرد و کمی فراموش می کند اما دوباره عصیان می کند و خودش می شود همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود همانی می شود که نمی خواست باشد دل می کند و همه چیز را به هم می ریزد و در پی یافتن سعادت چیزی که گمشده همیشگی اوست .
به تنهائی میگریزد و باز خودش را می بیند و ناامیدانه به دیوار بلند آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند باز هراسان و دربدر از خویش می گریزد تا شاید باز در خم کوچه ای ؛ کسی مثل خودش را بیابد و او را در آغوش بکشد تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود و مدام لبهای ترک خورده ((دوستت دارم )) را تکرار می کنند و شاید در لحظه ای کوتاه آدم بدون اینکه خودش بفهمد در بالای پرتگاهی که راه برگشتنش سخت است رها شود آری ... این جا نمی شود به کسی نزدیک شد ، آدم ها از دور دوست داشتنی ترند...
|